خاطراتی که ندارم
هر بار دیدن لبهایم در آیینه
خاطرات مستی هایم را در آغوشت زنده میکند
یاد لبخندت
شادی هایم را تداعی میکند
دیری نمیپاید که لبخند ها میماسد
لبخندها اخمو میشوند
و من میفهمم که چقدر خام است انسان
که به دست خویش
شادی هایش را به غم های عظیمی مبدل میسازد
بی آنکه بفهمد چه میخواهد…
پشت درها
هزاران نفر ایستاده و می خندند
و لبخند تو
هزاران بار در ذهن من تکرار می شود.
عطرت با آن آهنگ همیشگی
هر بار در ذهن من می پیچد.
بدون صدای نفسهایت
تمام آهنگها یک نت کم دارند
قلبا و فکرا میتونم با نوشته هات ارتباط برقرار کنم انگار یه جورایی حرف دل منو میزنی یه احساس تجربه شده اما متاسفانه قدرت بیان این حس رو من ندارم. موفق باشین
سپاس. خوشحالم که با نوشته ها ارتباط برقرار کردید.
اینو اضافه کنم که اگه بر اساس تجربه مینویسین یا نگاه موشکافانه به اطراف در هر حالت ناب درست مثل تجربه واقعی.
منظورتون از نوشتن بر اساس تجربه چیه؟